سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمى نهفته در زیر زبان خویش است . [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط حسین مکرم در 92/5/6:: 12:57 صبح


امشب یکی از شبهای خاص و فوق العاده ای است که خدای مهربون وعده داده بیدریغ و بیحساب میبخشه هر کسی هستی با هر حال و هوایی که داری فقط کافیه امشب بگی خدا ...باور کنین اونقدر از شنیدن نامش از زبون بنده های روزه دارش لذت میبره که وصف ناشدنیه و به همون اندازه هم میبخشه و میگذره

من تعجب میکنم از مداح هایی که دایم مردم رو گدا خطاب میکنن و ملت رو دعوت میکنن با خواری و ذلت و بیچارگی دست گدایی به سمت خدا دراز کنن من نمیدونم اینا چرا قبل از هر مجلسی یه نیم ساعتی فکر نمیکنن به حرفایی که میخوان بزنن ؟اصلا همینقدر به کلمه میهمانی فکر کنن کافیه که ادبیاتشون رو اصلاح کنن ما همه به یه میهمانی دعوت شدیم میدونین این یعنی چی ؟ یعنی یه میزبان سخاوتمند به مدت یه ماه سفره ای رنگارنگ از هر چیزی که در توانش هست گسترده و با تمام وجودش میخواد از میهمانانی که دعوت کرده پذیرایی کنه . خداوکیلی شما وقتی مهمون دعوت میکنین واسش کم میزارین؟ خب اگه نخواین که اصلا دعوتش نمیکنین پس دوستش داشتین و خواستینش که دعوتش کردین و به همون نسبت هم واسش سنگ تموم میزارین . اصلا یکی از حقوق مهمون همینه که وقتی دعوتش میکنی باید هرچی در توان داری براش بزاری و حق نداری چیزی داشته باشی و براش عرضه نکنی . حالا یه لحظه تصور کنین

خدا ما رو به مهمونی دعوت کرده ……..

جا نداره از سر شوق اشک بریزیم ؟ …..

جا نداره قلبمون از شدت هیجان ملتهبانه بزنه ؟ …..

وای خدای من چه مهمونی با شکوهی یعنی واقعا منم دعوتم ؟

حالا آقای مداح یا بعضی از وعاظ محترم رو منابر میشینن و میگن برین در خونه خدا گدایی؟ گدا چیه ؟ گدایی کدومه ؟ خدا قهرش میاد که اینگونه مهموناش رو خطاب کنن هر قدرم گناه کار باشی خدا یه ماه دعوتت کرده به مهمونی نه گدایی . خدا بنده هاش رو با عزت نفس و غرور آفریده و حالا اگه یه جاهایی هم اشتباه کردن یا خطایی مرتکب شدن یا گناهانی به بزرگی دنیا انجام دادن با یک عنایت خاص و با مهربونی زایدالوصف دعوتشون میکنه به یه مهمونی که هم از همین بنده  های گناه کارش پذیرایی کنه هم اونقدر شرمندشون کنه که خودشون خجالت بکشن و دیگه اشتباهاشون رو تکرار نکنن و هم عزت نفس و شخصیتشون حفظ بشه حالا یه عده نعوذ بالله شدن سخنگوی خدا و از طرف خدا مردم رو خطاب میکنن به گدایی و بدبختی و خواری و ذلت در حالی که خدا اصلا هیچ جایی اشاره نکرده که با خواری و ذلت بیاین درخونه من و ازم گدایی کنین چقدر زیبا میفرماید آیا در این شب کسی نیست که از من چیزی بخواهد ؟ یعنی من آماده ام مهمونای عزیزم ازم چیزی طلب کنن تا با تمام توانم بهشون عطا کنم میدونین تموم توان خدا یعنی چی ؟  


 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین مکرم در 92/4/19:: 4:11 صبح

این روزا خیلی خوشحالم چون اونی که مدتها منتظر اومدنش بودم از راه رسید حتما میدونین وقتی یه عمری چشم به راه باشی و آن یار سفر کرده از راه برسه چه حالی داره یه سالی میشه که منتظرش بودم و حالا دوباره این منم و این ماه زیبای میهمانی خداو حالا بازم مهمون خوان بیکران نعمتهای بی حد و حصر و با صفای خدای مهربونم . خدایا یعنی میشه به واسطه وسعت تموم بخشندگیها و الطاف بینهایت خودت در این ماه مغفرت و مهرورزی قلم عفو و بخشش خودت رو بروی سیاهه اعمال خطای ما بکشی ؟خدای بزرگ و مهربونم اینک که مرا بر سفره زیبای رمضانت مهمان کردی این لحظه های آسمونی رو برایم سرشار از برکت و رحمت و الطاف خاص  خودت قرار بده .  


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین مکرم در 91/7/22:: 5:24 عصر

بعضی چیزها در زندگی آدمها به خط قرمز معروفه خط قرمز یعنی مرز یعنی نقطه جوش و حد نهایی یعنی هر کسی پاشو از اون فراتر بزاره دیگه خونش به گردن خودشه و هر چی دیده از چشم خودش دیده حالا تصور کنید هر قدر آدمها بزرگتر باشن این خط قرمزشون هم قلمرو وسیعتری رو به خودش اختصاص میده تا جایی که بعضی ادمها هستن که قلمرو خط قرمزشون میشه دیواره قلب آدمهای دیگه یعنی اونقدر محبوب قلبها هستن که اگه کمترین بی احترامی بهشون بشه قلب آدمهای دیگه به درد میاد و واکنش نشون میدن و یکی از محبوب القلوب ترین آدمهای کره زمین همین پیامبر رحمت و عطوفت و مهربانی یعنی حضرت محمد صلی الله و علیه و آله و سلم میباشد کسی که اونقدر بزرگان در اوصافش قلمفرسایی کردن و اونقدر مهربانیهاش زبانزد خاص و عام و قصه هر کوچه بازاره که من اینجا هرچی بخوام ازش تعریف کنم قطره ای میشه در اقیانوس بیکران اوصافش فقط به همین نکته بسنده میکنم که یکی از القاب زیبای اون حضرت رحمة للعالمینه یعنی کسی که برای تمام عالمیان مبشر رحمت و خیر و برکته و چنین شخصیتی اونقدر مهربان و عطوف و بزرگواره که در طول عمر پر برکتش کسی نتونسته حتی یک بار زود تر به اون سلام کنه و این اوج تواضع از نقطه ثقل کائنات چقدر میتونه برای ابناء بشر آموزنده و تعلیم دهنده باشه . خب حالا تصور کنید یک پارچ آب رو میخوایم بریزیم توی یک لیوان به نظر شما این کار شدنیه ؟ طبیعیه که حجم یه پارچ اب خیلی بیشتر از حجم یک لیوانه و وقتی فضای لیوان پر از آب شد به طور طبیعی سر میره و بیشتر از فضای محدود خودش ظرفیت پذیرش مقدار بیشتری از آب رو نداره حالا ما ادمها هم همینطوریم وقتی ظرفیت و قدرت درک و فهممون گنجایش و ظرفیت پذیرش مطلب یا موضوعی رو نداره سر میریم و حسابی قاطی میکنیم مثل همین کارگردان آمریکایی مارک باسیلی یوسف یا نیکولا باسلی ناکولا(Nakoula Basseley Nakoula    )  که اسم نحسش رو هم اینجا مینویسم تا وقتی کسی در این دهکده کوچک جهانی  اسمش رو به خاطر گندی که زده جستجو میکنه چشمش به این وبلاگ هم بیفته و بخونه و بدونه که با یه ادم بیظرفیت و گنگ و خنگ طرفه خدا رحمتش رو شامل حال حضرت حافظ قرار بده که در چند قرن پیش واسه اینجور آدمها یه بیت شعر گفته که چقدر دلنشین و حرف دل مسلمونای عالمه که میگه :

            جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه       چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

حالا ببینید درک شخصیت برترین انسان برگزیده خداوند چقدر نیاز به ظرفیت بالای ادراکی داره که به نظر من بیشترین ظرفیتهای آفریده شده در این دنیا هرگز قدرت درک این همه صفات نیکو و خصائل خاص اون حضرت رو ندارن و ما خدا رو شاکریم که به اندازه ظرفیت خودمون تونستیم اون پیام آور صلح و دوستی و سعادت مندی بشر رو درک کنیم و بهش ایمان بیاریم و سعی کنیم پیرو خوبی براش باشیم و برای اون احمق هایی که با ساخت افسانه های جعلی که زاییده افکار مضحک و کمدی ذهن بی ظرفیت و بیخاصیتشونه متاسف باشیم .

از اون جایی که این وبلاگ در سراسر جهان قابل دسترسیه  با قدرت و صلابت یک مسلمان پیرو راه حضرت محمد مصطفی صلی الله و علیه و آله و سلم اعلام میدارم شما احمق های بزرگ تاریخ که دست به چنین ریسک مفتضحانه ای زدید باید منتظر عواقب عبور از خط قرمز قلب مسلمین جهان باشید و بدونید شخصا به عنوان یک مسلمان اگه دستم به هر کدوم از شما برسه از جمله اون به اصطلاح کشیش کالیفرنیایی تری جونز( که قیافش آدم رو یاد سگ اقای پتیبل میندازه )محاله اجازه بدم زنده از کنارم عبور کنید و با دست خودم جمجمه پوک شما رو به همگان نشان خواهم داد تا خالی مغزهای دیگه براشون درس عبرتی بشه تا مراقب باشند اینچنین حفره خالی از مغزشان به نمایش گذاشته نشه .


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین مکرم در 91/5/18:: 1:18 صبح

با یه نگاه سطحی به بزرگترین رویداد ورزشی جهان درمیابیم که چقدر حضور در المپیک و رقابت در تمامی رشته های ورزشی و کسب رتبه های برتر که با نشان های طلا و نقره و برنز خودنمایی میکند برای کشورها و ملل جهان ارزشمند و داراری جایگاه ویژه ای است . و این در حالی است که در کشور ما علیرغم استعدادهای فراوانی که در رشته های مختلف ورزشی داریم همگی دو دستی و محکم به فوتبال چسبیده ایم و چه هزینه های سرسام آوری که برای این رشته ورزشی انجام میدهیم و این در حالیست که همیشه هم کمتر نتیجه گرفته ایم . اصلا تا کنون شده کسی بررسی کند که اگر همین امروز لیگ برتر متوقف شود و همه فوتبالیستها به خانه هایشان برگردند و مسابقات یک فصل کاملا تعطیل شود چه اتفاقی برای اقتصاد و آبرو اعتبار ایران می افتد؟ باور کنید این رهی که ما در فوتبال میرویم بیراهه ای بیش نیست که فقط دور خود دور میزنیم . چرا باید این همه هزینه ها و مخارج سنگین صرف رشته ای شود که کمترین بازده ای را در سطح جهان برای ما داشته در حالی که شاهد هستیم یک ورزشکار آمریکایی آن هم فقط در یک رشته ورزشی مثل شنا به تنهایی 20 مدال رنگارنگ و ارزشمند در المپیک کسب میکند ولی فوتبال ایران با این همه دبدبه و کب کبه و سر وصدا اصلا محلی از اعراب در میدان بزرگ المپیک ندارد که حتی اگر داشت هم امیدی به کسب حتی یک مدال برنز هم نمیرفت . خدا وکیلی منطق پرداختن به این رشته پر هزینه و کم بازده و خیلی از اوقات بی بازده کجاست که اینگونه دودستی چسبیده ایم به فوتبال و چشممان را به روی سایر رشته های ورزشی که همه افتخارات ایران را رقم زده اند بسته ایم و توجه ای به آنان نمیکنیم . من به دنبال نفی فوتبال نیستم و فوتبال را نیز یک رشته ورزشی مانند سایر رشته ها میدانم ولی درد اینجاست که وقتی میتوانیم روی رشته های دیگری که بازدهی بالایی میتوانند داشته باشند سرمایه گذاری کنیم و پیشرفت کنیم چرا با پرداختن به یک رشته پر حاشیه و دردسر ساز که بازدهی بسیار پایینی هم در بعد نتیجه و هم در بعد روانی اجتماعی دارد خود را از کورس رقابت جهانی در المپیکها عقب می اندازیم ؟ باور کنید اگر نصف هزینه هایی که بابت فوتبال از جیب بیت المال و اقتصاد کشور هدر میرود را صرف دو میدانی یا وزنه برداری یا تکواندو یا کشتی و خیلی ورزشهای دیگر انجام دهیم چند برابر نتیجه درو خواهیم کرد . بیایید برای یک فصل فوتبال ایران را کاملا تعطیل کنیم نه مسابقات لیگ نه اسیایی و نه هیچ مسابقه ای ببینید چه اتفاقی می افتد ؟ باور کنید هیچ اتفاقی که نمی افتد که هیچ چه بسیار پتانسیل های قدرتمندی که صرف رشته های پر بازده شود و چه نتیجه های ارزشمندی که کسب شود برای فوتبال هم میشود با یک یا دوسال تعطیلی برنامه ریزی مناسب و دقیقی انجام داد و مجددا از صفر شروع کرد و اینبار پایه های مستحکمی بنا نهاد و رشدی قابل توجه پیدا کرد . باور کنید اگر دو سال فوتبال ایران تعطیل شود هیچ اتفاقی نمی افتد و هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد که بسیاری از مشکلات فعلی نیز حل خواهد شد . چرا اینقدر اعتبار بیجا به این رشته ورزشی میدهیم که اینگونه کاذبانه به فوتبال نگاه میکنیم که گویی اگر یک مسابقه تعطیل شود ممکن است ایران کن فیکون شود در حالی که اصلا بدینگونه نیست . 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین مکرم در 90/12/23:: 6:1 عصر

یه ماهی میشه که بدجوری به اعمال خودم پیچیدم البته اعمال جسمانیم دارم سعی میکنم وزن اضافی رو کم کنم و یه شکلی به فرم بدنیم بدم حالا چقدر موفق میشم دیگه بستگی به تلاش و زحمت خودم داره روزهای اخر ساله و همه به فکر بهار هستن ولی ای کاش یه کم هم به فکر روزهای رفته بودن و یه حساب و کتابی از خودشون بیرون میکشیدن که در سالی که گذشت چقدر برنده بودن و چه جاهایی بازنده به هر حال امیدوارم بتونم یه نمایی از سال 90 رو بعد از کلی ارزیابی از لحاظ مالی و معنوی و شغلی و تحصیلی و ..... از خودم به تصویر بکشم . 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین مکرم در 90/11/4:: 11:30 صبح
نمیدونم این داستان واقعا اتفاق افتاده یا ساخته ذهن یک نویسنده تواناست ولی جدای از موضوع خود داستان برکت و اثرات حضور در محفل امام حسین(ع)حتی حضوری که برای اهداف شخصی باشه حتی اشکی که برای ناراحتیهای درونی خود آدم ریخته بشه  یک واقعیت محضه که اونقدر سند و مدرک و شواهد براش وجود داره که نیازی با اثباتش نیست . این داستانی که در ادامه اومده به گفته نویسنده اون کاملا واقعیه هر چند نتونستم اسم نویسنده رو پیدا کنم ولی هر چی هست بسیار زیباست امیدوارم از خوندنش لذت ببرید . البته حتما دقت کردید مثل سایرین که دائم توقع دارن و از خوانندگان وبلاگشون دعوت به نوشتن نظر میکنن من این اخلاق رو ندارم و حس میکنم اگر کسی نظرش رو مطرح میکنه یا چیزی برای من مینویسه خیلی اصیل و با ارزشه چون اونقدر مطلب براش زیبا و جالب بوده که ناخودآگاه خواسته نظرش رو بگه و این جور نظر دادن برای من خیلی لذتبخش تره :
  
ماجرای شام خوردن یک دانشجو در مراسم ماه محرم سفارت ایران در پاریس واقعی و بسیار زیبا و عبرت انگیز است.
  
  
 
... و آنروز برف می بارید

سرما بیداد می کند . و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته ، در یکی از بهترین شهرهای اروپا ، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم . نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با اب بینی ام مخلوط میشود .دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به اغوش گرمای کلاس میسپارم .
استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است . برف شروع میشود، آنرا از پنجره کلاس میبینم و خاطرات مرا میبرد به سالهای دور کودکی .....
یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند میشدو حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک اتاق دوازده متری زندگی میکند و با کمک هزینه 300یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند . این ماه اوضاع جیبم افتضاح است .البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر ، راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود اورد ، آن هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا آخرماه هیچ پولی درکار نبود. نمی دانم برای شما هم پیش آماده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید .
راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه ولو کوچک ... و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم میریزد .ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد یاد یک دوست افتادم . البته نه برای پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار . یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه ...
میدانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت ..برای چند ساعت کار در هفته که آنهم شاید گیر بیاید یا نه ، نمی ارزید همه چیز را به خطر بیاندازم . یک آن در آن بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین آدم روی زمینم . یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلندشد که برود به شوخی یا جدی گفت این شبا سفارت شام میدن ، محرمه ... تو ام خودتُ بنداز اونجا و خدافظی کرد و رفت .
سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینه کرد که مراسم مذهبی را آنجا برگزار میکرد ....
راستش آنشب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن ...که رفتم .....رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم ، از خودم بدم می آمد که فقط برای شام خوردن جایی بروم ....اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به کارهایی وامیدارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام انست .... و من ناچار بودم
دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم . در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم . وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه میخواند . کورمال کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم ، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد ، دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم ، اما آن شب همه چیز فرق داشت . چراغ ها که روشن شد دیدم سر و شکل من میان آن تیپ از آدمها خیلی انگشت نما بود ، داشتم از خجالت می مردم ، حس میکردم همه میدانند من برای چی آنجا هستم . سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا ، هرکاری کردم نمی توانستم باخودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم . حس میکردم این غذا سهم من نیست ، دوباره گریه ام گرفته بود پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم ارام پاشدم و بیرون رفتم. هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دو شم برداشته شده بود .
سرم را روبه آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم دیگر سردم نبود ، گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را درخاطرات کودکی غرق کنم . نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد . متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد . یک خانم پیاده شد و به سمتم آمد و گفت : شما غذاتون رو جا گذاشتید .....گفتم نه مرسی ..این غذا مال من نبود ....گفت چرا .این غذای شماست ...فقط مال شما ...من میدونم و پلاستیکی را بدستم داد و گفت : میخوای برسونمت ؟ گفتم : نه ممنون با مترو میرم.... و با دست بسمت ایستگاه اشاره کردم گفت : پس حتما برو خونه و غذات رو بخور ...این غذا فقط مال توست ... و سوار ماشین شد و رفت . نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود، درون پاکت یک اسکناس پانصد یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده :
*سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر میکردم حق من نیست ، بخورم ، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید . پولی که زندگی من که یک دختر تنها در دیار غربت بودم را نجات داد. ان مرد از من خواست هر زمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم . پس تو به من مقروض نیستی *
پی نوشت : این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم اما این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است .
و امروز من آن قرض را به یکی مثل انروزهای خودم ادا کردم ،و امروز برف می بارید

 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین مکرم در 90/10/27:: 4:26 عصر

بعضی وقتا فکر میکنم چه خوب شد یه وبلاگ واسه خودم درست کردم آخه بعضی وقتا دلم اونقدر میگیره که دوست دارم یه جوری خودم رو تخلیه کنم و این وبلاگ چه جای خوبیه برای نوشتن و تخلیه شدن تازه موندگار هم هست و یه خاطره هم میشه اما چی شد که الان بعد از مدتی دارم مینویسم امروز یه حس خاص و روز جالب تو زندگیمه درسته که آخرین امتحان دوره کارشناسی حقوقم خیلی سخت و نفسگیر بود و طراح سوال هم تا تونسته بود هم خودش رو هم ما رو پیچونده بود ولی خدا رو شکر به خیر گذشت و امتحان بدی ندادم ولی بعد از امتحان یه احساس خلا عجیبی میکردم آخه آخرین درس دانشگاهم بود که امتحان داده بودم و این یعنی خدانگهدار دانشگاه البته تو این مقطع و خیلی دلم گرفت از یه طرف خوشحال بودم که بالاخره تموم شد و این مقطع رو با موفقیت پشت سر گذاشتم از یه طرفم شدیدا احساس دلتنگی داشتم . مطمئنم خیلی دلم برای کلاسها و فضای دانشگاه و ساعتهای خوبی که اونجا گذروندم تنگ میشه ولی تو این دنیا همیشه قاعده همینطوریه باید دل نبندی که اگه بستی خیلی سخته گذاشتن و رفتنها هر چند همیشه باید عبور کنی چون چرخ گردش روزگار هرگز متوقف نمیشه و تو چی بخوای و چی نخوای تو روهم با خودش میبره .


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین مکرم در 90/5/15:: 4:26 عصر

 

 راستش کمتر سعی میکنم تو وبلاگم مطالبی غیر از تراوشات فکری خودم رو بنویسم ولی خدا وکیلی این داستان زیبا رو که تو یه وبگردی شبانه به تورم خورد و نتونستم ازش بگذرم خیلی به نظرم جالب و آموزنده اومد خواستم برای همیشه یه جا آرشیوش کنم دیدم بهتر از وبلاگم جای دیگه ای رو سراغ ندارم تازه خوانندگان وبلاگم که اخیرا کم هم نیستن و البته فقط میخونن و هیچ نظری هم نمیدن باید یه پاداشی بگیرن دیگه : 

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

 

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.

 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین مکرم در 90/5/12:: 12:51 صبح

فقط خدا میدونه چقدر از آمدنت خوشحالم انگار دست نوازشگر سرشار از مهربانی خدا رو روی سرم با تموم وجود حس میکنم و تازه به همه این همه شادمانی باید دعوت ویژه خدا سر سفره قرآنش رو هم اضافه کنم . به یاد چند سال قبل به یه محفل انس شبانه در کنار قرآن دعوت شدم و خیلی از این حضور دوباره در بهار قرآن در کنار قرآن خوشحال شدم ولی راستش امشب که شب اول بود دلم گرفت به یاد دارالقرآن و شبهای به یاد ماندنی رمضانهای سالهای نه چندان دور قبل افتادم و اون همه شکوه و جلال که خیلی زود گذشت و الان فقط خاطراتش باقی مونده و از این که چنین لحظاتی داشتم واقعا احساس غرور میکنم و ای کاش میشد بازم همون دوستان و همون شبها تکرار میشد که البته آرزویی محال به نظر میرسه .  


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین مکرم در 90/4/31:: 6:53 عصر

عصر جمعه آخرین روز تیرماه سال 90 و من با یه دل گرفته که مخصوص عصرای همه جمعه هاس نشستم و یه جورایی دارم دلتنگیهامو با نوشتن این کلمات تسکین میدم البته نمیدونم چه عاملی باعث شد بیام و این جمعه رو اینجوری با وبلاگم سر کنم ولی هر چی هست خوبه که الان اینجام چون حس خوبی دارم . حداقل این دفعه دلتنگیهام برای آینده ثبت میشه و میتونم سالهای بعد با یاد آوری این لحظات از طریق این نوشته ها مروری بر خاطرات حال و هوای قلبم داشته باشم . وای گفتم قلب ، قلبی که بر اثر گذر زمان بارها و بارها فشرده  شد و زخمها برداشت و چه خونهای غلیظی رو که با فشار مضاعف تصفیه نکرد ولی بازم داره مثل ساعت میزنه و قدرت خدا رو بنازم که چی آفریده . وقتی فکر میکنم میبینم روزگار چه ناملایماتی که به این قلب تحمیل نکرده و بعضی انسان نماها چه خونابه هایی رو که به سمتش سرازیر نکردن ولی بنازم به این قدرت و انرژی که محکم و استوار ایستاده و داره مرتب و منظم هنوز کار میکنه و امیدوارم تا کار میکنه برای خوبیها و درستی ها و مهرورزیهای خداپسندانه باشه .


کلمات کلیدی :

   1   2   3   4   5      >