سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بپرس و خودداری مکن و شرم مدار که این دانش را نه متکبّر و نه کمرو فرا نمی گیرند . [امام باقر علیه السلام ـ در پاسخ به پرسشهای ابو اسحاق لیثی ـ]


ارسال شده توسط حسین مکرم در 86/7/20:: 5:16 صبح

انگار همین دیروز بود که خبر اومدنشو دادن دست از پا نمیشناختم . آره دوست خوبم داشت از راه میرسید و من از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. واسه اومدنش چشمامو به در دوخته بودم و لحظه ها رو میشمردم تا این که اومد.

 مثل همیشه صادق و صمیمی و با صفا بود. وقتی دستامو گرفت و به یه لبخند مهمونم کرد احساس عجیبی داشتم فکر میکردم خیلی سبک شدم و دارم پرواز میکنم تموم لحظاتی که پیشم بود اصلا توی یه دنیای دیگه ای بودم دنیایی که وصف ناشدنیه صبح سحر که میشد با نوازشهای عاشقانه و زمزمه های مهربانانه او از خواب بیدار میشدم و با یه دنیا عشق و محبت در کنارش شیرین ترین لحظات رو تجربه میکردم. ولی اونقدر غرق در این حلاوت آسمانی بودم که فکر نمیکردم دوباره بخواد از پیشم بره . وقتی بهم گفت باید بره بدجوری جا خوردم تا اومدم به خودم بیام و ببینم چی شده دیدم بار سفر رو بسته و زودتر ازونی که فکرشو بکنم داره میره نمیدونین چه حالی بهم دست داده بود داشتم خون گریه میکردم به دست و پاش افتادم تمنا کردم بمونه ولی اون گفت اگه واقعا دوستم داری لحظاتمونو حفظ کن من بازم میام ولی اگه یادت بره معلوم نیست ایندفعه که میام باشی یه نه؟معلوم نیست منو بشناسی یا نه؟ معلوم نیست دل به دوستای ناباب بسته باشی یا نه؟پس سعی کن خاطراتمونو حفظ کنی تا اینبار که میام بهتر و شیرین تر عشق بازی کنیم و از با هم بودنمون لذت ببریم . و همینطور که با اشک چشمانم بدرقه راهش بودم و حسرت کش لحظات از دست رفته ؛ آرام آرام دور و در خم جاده زمان ناپدید شد.

 

  شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت             روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

  گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود            بار بر بست و بگردش نرسیدیم و برفت

  بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم              وز پیش سوره اخلاص دمیدیم و برفت

  عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد           دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

  شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن           در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

  همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم         کای دریغا بوداعش نرسیدیم و برفت

  


کلمات کلیدی :