با سلام خدمت تمامی دوستان و خوانندگان وبلاگم من الان از جوار مرقد مطهر نبی مکرم اسلام از مسجدالنبی این وبلاگ رو ارسال میکنم جای همه شما اینجا خالیه واقعا باید اینجا باشید و این حال و هوارو درک کنید . فقط اومدم تا بگم نایب الزیاره همه دوستان خوبم هستم .
وقتی در اولین روزهای پائیز نسیمی که به همراه ، بوی خزان برگهای زیبای درختان رو به همراه داره بر سر و صورتم میخوره ؛ وقتی گرمای رو به افول تابستان رو هنوز در روزهای آغاز فصل سوم سال میشه حس کرد، بوی مطبوع و دلپذیر مدرسه با تموم وجود قابل درکه و خاطرات رویایی و همیشه ماندگار دوران نوجوانی و جوانی در دبستان و راهنمائی و دبیرستان چقدر فراموش نشدنی و رویائی به نظر میرسن . وقتی کیف مدرسه تو دستم بود و روی برگهای زرد و طلائی ،که راه مدرسه رو فرش کرده بودن قدم میذاشتم و بی خیال دنیا و هیاهوی آدماش مدرسه میرفتم و با دوستانی که مثل خودم بودن گرگم به هموا و قایم موشک بازی میکردیم هرگز فکر نمیکردم که دارم بهترین لحظات عمرم رو پشت سر میزارم . وای که چه روزایی بود و چه دنیایی داشتیم ؛البته بعید نیست یه روزی هم بشینم و وبلاگ بنویسم و از خاطرات امروزی که دارم اینا رو مینویسم یاد کنم و بگم یادش بخیر چه روزایی بود که کنار پنجره مینشستم و به برگهای طلائی رنگ درختان نگاه میکردم و وبلاگ پائیزی مینوشتم . به قول دکتر شریعتی لحظاتی که در اون هستیم همیشه بهترین لحظاته همیشه به این امید هستیم که لحظه ها و روزهای آیندمون بهتر از الان باشه ولی غافل از این که الان در بهترین روزهامون هستیم . بگذریم ؛ وقتی بچه ها رو میبینم که امروز با سرویس میرن مدرسه ؛وقتی مدرسه ها رو میبینم که بیشتر زرق و برق دارن و از امکانات زیادی برخوردارن ولی اون صفا و صمیمیت دوره ما دیگه کمتر بین بچه ها دیده میشه ؛وقتی همه چیز به خودش رنگ و بوی مادی گرفته و ملاک آموزش و تربیت صحیح ؛ ثبت نام در مدارس شیک و غیر انتفاعی قرار گرفته از این که دوران زیبای نوجوانی رو در اون زمان سپری کردم خیلی خوشحالم اگه جنگ بود اگه کمبود امکانات بود اگه راه مدرسه دور بود و سرویسی نبود ولی عشق بود و صفا بود وصمیمیت و دور بودن راه مدرسه دلیلی شده بود برای حضوری بیشتر در اجتماع و کسب تجربه ای گرانبها در بر خورد با مردم و دیدن و لمس کردن جامعه و همون باعث شد که درک بهتری از فضای حاکم بر پیرامون زندگی اجتماعی خودمون داشته باشیم . وای خدای من ؛ وقتی هنوز یادم میاد که زمستونا بعد از زنگ آخر و تعطیلی مدرسه با بچه ها دو گروه میشدیم و تا خونه برف بازی میکردیم ؛ وقتی یادم میاد هر وقت دعوامون میشد قرارمون با هم زنگ آخر جای پرچم بود تا با هم حسابی تسویه حساب کنیم ؛ وقتی تو حیاط مدرسه گرفتنا بازی میکردیم کلی لذت میبرم و به قول امروزیا حال میکنم . بله این حال و هوای پائیز هر سال منو میبره به گذشته های نه چندان دور و خاطرات زیبای مدرسه ؛ درسته که فصل خزانه ولی به نوعی فصل رویش خاطره ها هم هست .
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق
بورزد و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد و پس از تنهاییت، نفرت از
کسی نیابی
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد بدانی چگونه به دور از
نا امیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم که دوستانی داشته باشی از جمله دوستان بد و
ناپایدار برخی نادوست، و برخی دوستدار که دستکم یکی در میانشان بی تردید
مورد اعتمادت باشد. و چون زندگی بدین گونه است
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی نه کم و نه زیاد، درست به اندازه
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد که دستکم، یکی از آنها اعتراضش
به حق باشد تا که زیاده به خودت غره نشوی.
و نیز آرزومندم مفید باشی، نه خیلی غیر ضروری، تا در لحظات سخت وقتی دیگر
چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد.
همچنین، برایت آرزومندم که صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک می
کنند چون این کار ساده ای است بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران
ناپذیری می کنند و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده ای، به
جوان نمایی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم نا امیدی نشوی چرا که هر سنی،
خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم سگی را نوازش کنی، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک سهره گوش
کنی، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد. چرا که به این طریق به رایگان
احساس زیبایی خواهی یافت.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی هرچند که خرد بوده باشد و با
روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
بعلاوه، آرزومندم که پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای
اینکه، سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی: این مال من است؟ فقط
برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است.
و در پایان، اگر مردی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی
داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان باز هم از عشق حرف
برانید تا از نو بیاغازید. "دوستتون دارم با صدای آهسته"
هیچ شده از خودتون سوال کنید چه عاملی باعث شده که یه مشت از خدا بی خبر نادان و بیچاره و درمانده به خودشون اجازه دادن به قرآن اینقدر نزدیک بشن که حتی بتونن آتیشش بزنن؟ در این که اون ملت زبون نفهم با این کار ریشه خودشون رو سوزوندن هیچ شک نکنید ولی در اینجا ریشه یابی این مطلب از باب چرایی چنین جسارتی حائز اهمیت جلوه میکنه . آیا واقعا نباید در شکل و نوع مسلمونی مسلمانان اندیشه کرد؟ اسلام دین پویا و زندس . اسلام دین رشد و حرکت و زندگیست . اسلام دین خدا خدا کردن و عمل نکردن نیست اسلام دین اذکار و اوراد و لق لق زبان تنها نیست اسلام دین عمل است و دین قلب است و دین آزادگیست . دستورالعمل همه سعادتمندیهای ابناء بشر ؛ راهکار برون رفت از تمام بن بستها و ناکامیهای دیروز و امروز و فردای انسانها همه و همه در کتاب مبین اسلام یعنی قرآن قرار گرفته . مبین یعنی آشکار یعنی راه روشن هدایتگر ؛ با این که مظلومیت قران را به وضوح مشاهده میکنیم هنوز حاضر نیستیم از رویه های نادرست خود در عمل به دستورات این کتاب آسمانی دست برداریم .
هنوز هم فکر میکنیم با نشستن و خواندن خطوط آیاتی از قرآن دست خداوند قهار از آستین قرآن بیرون آمده و آن مردمان نادان و بیچاره و درمانده و هتاک را با یک اشاره از صفحه روزگار محو میکند . هر چیزی مراتبی دارد مرتبه خواندن آیات زیبای قرآن و تلاوت سوره های شیوای آن ایجاد نورانیت سیما و معنویت در قلب است ولی این مرتبه قدرت متحول کردن یک دنیا را ندارد . و این کار مرتبه ای بالاتر و عظیم تر میطلبد که همان عمل و وارد شدن به مرحله همت بالا برای اجرای دستورات حکیمانه قرآن است .
اگر میخواهیم اقتدار و صلابت واقعی قرآن و اسلام در جهان طنین انداز گردد فقط در سایه عمل به دستورات این کتاب آسمانی میسر است و بس . آیا واقعا خواندن آیات قرآن و تکرار آن و حتی حفظ آن منطبق بر منطق اجرایی قرآن هست ؟ مگر در عصر قرآن ناطق اسدالله الغالب حضرت علی ابن ابیطالب (علیه السلام) همین جماعت بی عقل و لق لق زبان و منافق قرآنها را بر سر نیزه نکردند؟ مگر با همین عمل جمعی از یاران وفادار حضرت به شک و شبهه نیفتادند؟ ولی فقط آنهایی که اهل عمل به آیات قرآن بودند آنهایی که سراسر زندگیشان نموداری از کلام آسمانی بود در ایمان خود راسخ ماندند که جماعتی بسیار اندک بودند . پس این حادثه تلخ را تلنگری بدانیم بر مسلمانی خویش و همت کنیم و با عمل به کلام وحی به دور از اعمال سلایق شخصی در زیر پرچم آخرین نور و حجت خدا حضرت مهدی صاحب الزمان (عجل الله و تعالی فرجه الشریف) چنان درسی به این هتاکان نامرد روزگار بدهیم که در آینده ای نزدیک دیگر حتی فکر چنین جسارتی هم به مغز پوک این نادانان تاریخ رخنه نکند.
امروز یکی از دوستان خوبم که چند روزیه از تهران اومده مهمان من بود به صرف طبیعت و هوای آزاد منطقه زیبای اخلمد بعضی وقتا آدمها با حضورشون میتونن لحظه ها رو جاودانه کنن و این دوست منم از اون دسته آدمهاست . به هر حال قدم زدن کنار رودخانه زلال و دیدنی اخلمد و لختی نشستن و گپ زدن و با هم بودن و همینطور یه کم تمرین تیر اندازی به هدف ثابت جزو خاطراتی شد که برای همیشه در ذهن و روان من ثبت شد البته امروز یه ویژگی دیگه هم داشت و اون هم آخرین روز ماه مبارک رمضان بود در اصل روز وداع و من در حالی باید داغ وداع با این ماه رویایی و زیبا رو تحمل میکردم که ساعتی بعد باید با دوست خوبم که روز بعد عازم شهر و دیار خودشه هم خداحافظی میکردم و چقدر سخته . دنیا ساخته شده بر پایه همین گذشتن ها و عبور کردنها و ای کاش زمان متوقف میشد و ما همیشه در بهترین حالاتمون میموندیم و از اون لحظات شیرین با هم بودنمون برای همیشه لذت میبردیم ولی حیف که در این دنیا این رویایی بیش نیست .
یک بار دیگه لحظه های سبز نو شدن و روییدن جوانه های احساس جسم و روح آدمی فرا رسید و من دوباره یاد وبلاگم افتادم . وبلاگی که بر اثر حوادث پر شمار زندگیم فراموشش میکنم و با رسیدن یک یار مهربان مجددا خاطراتش برای من زنده میشه و هوس نوشتن اونقدر در نوک انگشتان خاطراتم زیاد میشه که نمیتونم نیام و اینجا ننویسم . اینجا بوی رمضان میده بوی سحر میده و بوی لذت بخش اذان صبح و نماز اول وقت در ناب ترین لحظات عمرم رو میده . واقعا نمیدونم چه سحری در این سحرهای زیبای رمضان نهفتس که روح و قلب آدم رو پالایش میکنه و تا خود غروب و ثانیه های ملکوتی افطار طراوت و سبکبالی خاصی رو نصیبم میکنه . وای خدای من متشکرم که بازم بهم توفیق درک این لحظات فراموش نشدنی رو دادی . درسته که من باز هم درطول سال گذشته نتونستم همون بنده ای باشم که تو انتظارش رو داشتی و با این که بازم با کوله بار خالی به این مهمانی سخاوتمندانه تو دعوت شدم ولی اونقدر این محفل رویایی سرشار از کرامات روحانی و عنایات خاص ربانی توست که بی توشه ترین آدمها هم وقتی قدم به این بزم شاهانه میذارن پر از احساس آدم بودن و بنده تو بودن میشوند و از این که این بنده ناچیز و حقیر و سراپا تقصیرت رو باز هم قابل دونستی و دعوت کردی ازت ممنونم .
یه لحظه به عقب برگشتم و ساعتها خیره به آن نگاه کردم انگار همین دیروز بود که برای اولین بار کنجکاوانه دستم رو به روی صورتم میکشیدم تا شاید چند تار مویی روییده باشه تا بتونم بعد از نماز بگیرمشون و بخونم : حرٌم شَیبتی علی النٌار با تمام سادگی و نوجوانی چقدر عمیق عشق رو درک میکردم و چقدر وسیع پهنای بیکران آبی زلال عاشقی رو در بین رجبیون خوش الحال سروش آسمانی میدیدم . یادش بخیر خیلی هم یادش بخیر چقدر زود دیر شده و چقدر با گذشته های شیرین نوجوانیم فاصله گرفتم . ای کاش زمان تو همون لحظه ها می ایستاد و منم همیشه همون بچه بی رنگ و ریا و جستجو گر بوسه های رحمت او به روی پیشانی سجاده آرزوها و نیازهایم بودم . ای کاش هرگز اینقدر ازش دور نمیشدم . ای کاش مثل همون موقع ها من بودم و او بود و او بود و من بودم . ای کاش همیشه همونطوری هر چیزی بود فقط بین من و اون بود و هیچ چیز دیگه ای دور ما نبود . عشق های مجازی نبود رنگ و لعابهای خاکی و علاقه های آبکی و میل و اشتیاقهای الکی بین من و آدمای دیگه نبود ، من بودم و اون بود و اون بود و من بودم . حالا وقتی میبینم با گذشت عمرم دیگه از اون موج خروشان دریای متلاطم قلب ملتهبم خبری نیست و شدم یه آدم بزرگ ماشینی که قلبش شده گرفتار روزمرگیها و تار عنکبوت مادیات بی خاصیت و بازیچه های مضحک این دنیای فانی به حال خودم خیلی افسوس میخورم و ازش میخوام بیشتر از این اجازه نده این عهد رجبیت بین من و اون کمرنگ بشه . یه زمانی فقط من بودم و اون بود و اون بود و من بودم و حالا اون هنوزم هست و من خیلی دورم و ازش میخوام دستم و بگیره و نذاره که یه وقت نباشم . منم میخوام باشم و با اون باشم فقط باید همونطور مثل قبل بوسه های رحمتش رو از روی پیشانی سجاده نیاز من دریغ نکنه .
دوباره نیومده داره میره و دوباره هنوز سلامش رو به خوبی پاسخ ندادیم باید ازش خداحافظی کنیم خیلی سخته وقتی با یه آسمونی بی همتا انس میگیری و دلت به اومدنش کلی شادی میکنه یهو میخواد بره چقدر زود دیر میشه و چقدر زود لحظه وداع با مناجاتهای سحرش و تلاوت آیات شبانه عشق و عرفانش فرا میرسه معلوم نیست اینقدر طول نفسمون زیاد باشه که بازم ببوئیمش و نور چشممون اونقدر باشه که دوباره ببینیمش الانم که بودیمو دیدیمش و بوئیدیمش قدر ندونستیم و تا اومدیم به خودمون بجنبیم تموم شد و داره میره هرگز لحظه های شیرین عشق ورزی و مناجاتش رو نمیشه فراموش کرد هرگز حلاوت شبهای قدر و خاطرات وصف ناپذیر دست نوازش خدا بر سمون در این لحظه های به یاد ماندنی فراموش شدنی نخواهد بود . یعنی میشه یه بار دیگه هم این همه شیرینی و محبت و کرامت رو تجربه کنیم؟ خیلی سخته واقعا سحر آخر سحر وداع سحر خداحافظ رمضان خیلی سخته تازه داشتیم انس میگرفتیم تازه داشتیم لذت میبردیم که همه چیز تموم شد خدا هم خوب میدونه چه جوره بنده هاش رو تشنه نگه داره ولی خدایا به حرمت خون پاک ابر مرد تاریخ بشریت و کسی که اونقدر محبوب توست که مولود خانه توست و اونقدر خواستنی توست که اومدنش پیش تو در ماه خاص تو و در برترین شب سال و در شب نزول قرآن توست دست یتیمانش رو که همواره نیازمند دستگیری توهستند را رها نکن و هرگز به گناهان و آلودگیها و زنگارهای تاریک این دنیا یشان توجه نکن که سخت تشنه یتیم نوازی تو آفریدگار بیهمتایشان هستند. خدایا در این آخرین سحر و در این آخرین لحظات نزول بی حد و حصر خیرات و برکاتت بر ما زمینیان همیشه نیازمند تشنه بخشش و عطوفت و مهربانیت از تو میخواهم لحظه ای و کمتر از لحظه ای ما را به حال خود رها نکن و بگذار که در هجوم سخت معاصی و آلودگیها چشم امید ما همچنان به سوی نگاه مهربان و گرم و بنده نوازت باز باشه . آمین یا رب العالمین.
گویی فرشی گسترانیده بودند بر روی پلکانی از بال ملائک و منادی در ملکوت با صدایی دلنشین او را به سوی بهشت فرا میخواند . بهشتیان جشنی بر پا کرده بودند که اوای ساز و دهل و هلهله شادیشان گوش فلک را کر کرده بود و تمام آسمانیان رختی نو به تن کرده و بوی عطر دل آویز وصالشان تمام فضای ناهوت و ناسوت را چنان پر کرده بود که هر بیننده و شنونده ای را سخت مجذوب خود میکرد و او با گامهایی استوار و با عظمی راسخ قدم در این پلکان آسمانی گذارده بود و دیگر هیچ کسی را یارای باز داشتن او نبود.
هر کسی ظاهر ماجرا را تماشا میکرد مولا را در حال عبور از کوچه های کوفه به سمت مسجد ملاحظه میکرد ولی واقعیت چیز دیگری بود مولا در حال عروج به سمت بهشت بود.هنگامی که به انتهای این پلکان رسید روبروی محراب مسجد و درست مقابل درب اصلی بهشت برین ایستاده بود ناگهان درب باز شد ونوری بس بدیع و زیبا و بویی بس دلنشین و گیرا و ندایی بس گوش نوازو شیوا بر وی فرود آمد و فریاد فزت برب الکعبه وی گوش تمام آسمانیان و زمینیان را نوازش کرد. آری او رستگار شده بود اینک حلاوت وصل یار را چشیده بود و او آرام آرام زمینیان نامرد و قدر نشناس را به حال خود رها میکرد و در جایگاه ملکوتی خود استقرار می یافت. آری زمین پر از محنت و درد و کنار کوردلان سخیف و نامرد هرگز جایگاه ابر مرد تاریخ بشریت نبود . او رفت و اندوهی جانکاه و دردی بی درمان و زخمی بی امان در دل دوستان خود تا ابد بر جای گذاشت.